حضرت یحیی علیه السلام پسر حضرت زکریا علیه السلام و از پیامبران بنی اسرائیل بود، و در قرآن کریم به نبوتش تصریح شده است. حضرت زکریا وقتی به سن پیری رسید، چون فرزندی نداشت و بیم داشت نبوت به دست نااهلان برسد، از خداوند خواست فرزندی به وی عطا کند تا وارث او و وارث آل یعقوب باشد. خداوند نیز حضرت یحیی را به وی ارزانی داشت.
ادامه مطلب...
دعوت یونس(ع) به توحید
در شهر نینوا و در اوج بت پرستی و در تاریکی جهل و شرک، یونس نور ایمان را شعله ور ساخت و پرچم توحید را بر کف گرفت و به قوم نادان خود گفت: عقل شما عزیزتر از آنست که بت را عبادت کند و جبین- پیشانی- شما گرامی تر از آن است که بر این جمادات بی روح سجده کند، به خود آیید و از خواب غفلت بیدار شوید و به چشم دل بنگرید تا ببینید که در ورای این جهان بدیع، خدایی بزرگ وجود دارد که یگانه و بی نیاز است و تنها ذات کبریایی او شایسته عبادت و ستایش است.
او مرا برای راهنمایی شما فرستاده و از در رحمت، مرا بر شما مبعوث کرده تا شما را به سوی او راهنمایی و ارشاد کنم، زیرا پرده های جهل و نادانی عقل و دیده شما را پوشانده و از درک حقایق عاجزید.
ادامه مطلب...
به نام خدا
In the name of god
از هر دست بدهی از همان دست پس میگیری
What goes around comes around
یک ضرب المثل قدیمی می گوید:( از هر دست بدهی،از همان دست پس میگیری)
ادامه مطلب...
پیامی از خدا برای..
آنگاه که من آسمان و زمین را آفریدم به آن ها گفتم وجود داشته باشند و وقتی مرد را آفریدم به او شکل دادم و زندگی را در او دمیدم. اما من، تو را زن به وجود آوردم. من نفس زندگی را به تو که حساس و لطیفی دمیدم. من مرد را در خواب عمیقی فرو بردم و توانستم تو را (زن) با صبر و حوصله و دقت بوجود آوردم
بقیه داستان ادامه مطلب....
ادامه مطلب...
مرد جوانی ، از دانشکده فارغ التحصیل شد . ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی ، پشت شیشه های یک نمایشگاه به سختی توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب آن ماشین شود . مرد جوان ، از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی ، آن ماشین را برایش بخرد . او می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد.
ادامه مطلب...
داستان زیبای پالتو
یک روز یک پسر و دختر جوان دست در دست هم از خیابانی عبور میکردند
جلوی ویترین یک مغازه می ایستند
دختر:وای چه پالتوی زیبایی
پسر: عزیزم بیا بریم تو بپوش ببین دوست داری؟
ادامه مطلب...
داستان عاشقانه
توی کلاس درس تمام حواسم به دختری بود که کنار دستم نشسته بود .
او من را داداشی صدا میزد. من نمیخواستم داداشش باشم .
میخواستم عشقش مال من باشه ولی اون توجه نمیکرد.
یک روز که با دوستاش دعواش شده بود اومد پیش من
و گفت: داداشی و زد زیر گریه...
ادامه مطلب...